روزی روزگاری تو یکی از جنگل های استرالیا کنار یه رودخونه زیبا درخت بزرگی بود که یه جفت کبوتر با جوجه هاشون زندگی می کردند، هر چه جوجه ها بزرگتر میشدند به غذای بیشتری نیاز داشتند و به همین خاطر کبوتر پدر و مادر دنبال غذا رفتند.
موقعی که جوجه ها تنها بودن یه گنجشک خوشگل پر زد و کنار لونه جوجه ها نشست،جوجه ها که تا حالا بجز پدر و مادرشون پرنده ای ندیده بودن با دیدن گنجشک ترسیدن و سرهاشونو زیر پرهاشون پنهون کردند.
گنجشک گفت: جوجه های قشنگ چرا از من میترسیدین؟ به من میگن گنجشک منم مث شما بچه های خوشگلی دارم، اومدم براشون غذا پیدا کنم، کرم هایی که روی درخت شما هستند خیلی خوشمزه ان و اونا خیلی دوس دارند.
بقیه داستان در ادامه مطلب.